قصه ام
قصه ام غمگین بود
مرا می خواند
غصه پرواز شاهپرکها از باغ آرزو
و روییدن علفهای هرز پای پونه های باغ امیر
قصه شبهای دراز
و تنها بودن ، با یک چمدان خاطره
شراب کهنه پدر در سردابه
و یک دنیا گسی
خاطرات و درد شراب
نمی دانم چه کسی خمره را تکان داده بود ؟
یاقوت ، سنگ
خدا می داند